آواز چگور

                                                                                        Image Hosted by ImageShack.us 


آواز چگور

وقتی که شب هنگام گامی چند دور از من
 نزدیک دیواری که بر آن تکیه می زد بیشتر شبها
با خاطر خود می نشست و ساز می زد مرد
 و موجهای زیر و اوج نغمه های او
 چون مشتی افسون در فضای شب رها می شد
 من خوب می دیدم گروهی خسته از ارواح تبعیدی
 در تیرگی آرام از سویی به سویی راه می رفتند
احوالشان از خستگی می گفت ، اما هیچ یک چیزی نمی گفتند
خاموش و غمگین کوچ می کردند
افتان و خیزان ، بیشتر با پشت های خم
فرسوده زیر پشتواره ی سرنوشتی شوم و بی حاصل
چون قوم مبعوثی برای رنج و تبعید و اسارت
این ودیعه های خلقت را همراه می بردند
 من خوب می دیدم که بی شک از چگور او
 می آمد آن اشباح رنجور و سیه بیرون
وز زیر انگشتان چالاک و صبور او
بس کن خدا را ، ای چگوری ، بس
ساز تو وحشتناک و غمگین است
 هر پنجه کانجا می خرامانی
 بر پرده های آشنا با درد
گویی که چنگم در جگر می افکنی ، این ست
که م تاب و آرام شنیدن نیست
 این ست
 در این چگور پیر تو ، ای مرد ، پنهان کیست
روح کدامین شوربخت دردمند آیا
 در آن حصار تنگ زندانیست 
 با من بگو ؟ ای بینوا ی دوره گرد ، آخر
با ساز پیرت این چه آواز ، این چه آیین ست
گوید چگوری : این نه آوازست نفرین ست
آواره ای آواز او چون نوحه یا چون ناله ای از گور
گوری ازین عهد سیه دل دور
اینجاست
 تو چون شناسی ، این
 روح سیه پوش قبیله ی ماست
از قتل عام هولناک قرنها جسته
آزرده خسته
 دیری ست در این کنج حسرت مأمنی جسته
گاهی که بیند زخمه ای دمساز و باشد پنجه ای همدرد
 خواند رثای عهد و آیین عزیزش را
غمگین و آهسته
اینک چگوری لحظه ای خاموش می ماند
 و آنگاه می خواند
شو تا بشو گیر ،‌ ای خدا ، بر کوهساران
می باره بارون ، ای خدا ، می باره بارون
از خان خانان ، ای خدا ، سردار بجنور
من شکوه دارن ، ای خدا ، دل زار و زارون
آتش گرفتم ، ای خدا ، آتش گرفتم
شش تا جوونم ، ای خدا ، شد تیر بارون
ابر بهارون ، ای خدا بر کوه نباره
بر من بباره ، ای خدا ، دل لاله زارون
 بس کن خدا را بی خودم کردی
من در چگور تو صدای گریه ی خود را شنیدم باز
 من می شناسم ، این صدای گریه ی من بود
بی اعتنا با من
مرد چگوری همجنان سرگرم با کارش
و آن کاروان سایه یو اشباح
در راه و رفتارش

مهدی اخوان ثالث

وداع

میروم خسته وافسرده وزار

سوی منزلگه ویرانهُ خویش

بخدا میبرم از شهر شما

دل شوریده ودیوانه خویش


میبرم تا که در آن نقطهُ دور

شستشویش دهم از رنگ گناه

شستشویش دهم از لکهُ عشق

زینهمه خواهش بیجا و تباه


میبرم تا ز تو دورش سازم

زتو ٬ ای جلوهُ امید محال

میبرم زنده بگورش سازم

تا از این پس نکند یاد وصال


ناله میلرزد ٬می رقصد اشک

آه ٬ بگذار که بگریزم من

از تو ٬ ای چشم محبوشان گناه

شاید آن به ٬ که بپرهیزم من


بخدا غنچه شادی بودم

دست عشق آمد واز شاخم چید

شعلهُ آه شدم ٬ صد  افسوس

که لبم باز بر آن لب نرسید


عاقبت بند سفر پایم بست

میروم ٬ خنده بلب ٬ خونین دل

میروم ٬ از دل من دست بدار

ای امید عشق بی حاصل.

پیر طریقت


مرا پیرطریقت ٬ جز علی نیست

که هستی را حقیقت جز علی نیست

مبین غیر از علی ٬ پیدا و پنهان

که در غیب وشهادت جز علی نیست

مجو غیر از علی٬ در کعبه ودیر

که هفتادو دو ملت جز علی نیست

چه باک از آتش دوزخ که در حشر

قسیم نار وجنّت جز علی نیست

اگر کفر است اگر ایمان ٬ بگو فاش

که در روز قیامت جز علی نیست

اساس هر دو عالم٬  بر محبّت

بود قائم٬  محبّت جز علی نیست

در آن حضرت٬ که دم از٬ لی مَعَِ الّله

زند احمد٬ معّیت جز علی نیست

شنیدم عاشقی مستانه می گفت

خدا را حُول وقوّت٬ جز علی نیست

وجود جمله اشیاء از مشیّت

پدید آمد ٬ مشّیت جز علی نیست

شهنشاهی که٬ بر درگه ملایک

زنندش پنج نوبت٬ جز علی نیست

علی آدم٬ علی شیث و علی نوح

که در نبوّت٬ جز علی نیست

علی احمد ٬ علی موسی‌ و عیسی

که در اطوارِ خلقت٬ جز علی نیست

اگر گوئی علی عین خدا نیست

بگو نیز از خدا ٬ هر گز جدا نیست.