آنکه بی باده کند جان مرا مست کجاست
و آن که بیرون کند از جان و دلم دست کجاست
آن که سوگند خورم جز به سر او نخورم
وآن که سوگند من و توبه ام اشکست کجاست
اسب سفیدِ آرزو بُورم تِه یارم
اُمریَ سی دینش چَش اِنتزارم
ای سمند من گر سیاهی بدنبالت باشد
باتمام وجودم خود راقربانی تو خواهم کرد
قربانی کلام انگشتانت
قربانی تفکر شاعرانه ات
و قلب پاک وبی ریاحت
و سپیده را از چشمانت گرفته
وبا خسمی گرفته از عشق
به جنگ سیاهی میروم
و سپیده را به تو هدیه میکنم
که همچون شبنم صبح گاهی بدرخشی
و باد صباح را برایت به ارمغان می آورم
تاموهایت را نوازش کند
و تو را در بالینم جای دهد
و با تمام وجودم فریاد بر می آورم
که ای سیاهی دور شو
این یاور من است
وجایش همیشه در قلبم من
پس برای گرفتنش
بایستی به قلبم وارد شوی
امّا
قلبم سپید است و جاییی برای سیاهی نیست
و ظلمت در نور پیدا نیست
پس بشتاب ودور شو که سپیدی قلبم را از او دارم
واین شیدایی اوست که به من داده شادی همچون شادان